بهترین شعر علی معلم شاعر معاصر
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
هفتاد باب از هفت مصحف برنبشتم
این فصل را خواندم، ورق را درنبشتم
از شش منادى، رازِ هفت اختر شنیدم
این رمز را از پنج دفتر برگزیدم
این بانگ را از پنج نوبتزن گرفتم
این عطر را از باد در برزن گرفتم
این جاده را با ریگ صحرا پویه كردم
این ناله را با موج دریا مویه كردم
این نغمه را با جاشوان سند خواندم
این ورد را با جوكیان هند خواندم
این حرف را در سِحرِ بودا آزمودم
این ساحرى را با یهودا آزمودم
از باغ اهل وجد، چیدم این حكایت
با راویان نجد، دیدم این روایت
این چامه را چون گازران از بط شنیدم
وین شعر را چون ماهیان از شط شنیدم
شط این نوا را در تب حیرت سروده است
وین نغمه را در بستر هجرت سروده است
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
در آب و خاك و باد، در صلصال راندم
چل سال راندم در طلب، چل سال راندم
مانا كه در طوفان حریف نوح بودم
زان پیشتر در آسمان با روح بودم
در كتم صحراى عدم مركب دواندم
منزل به منزل تا هبوط اشهب دواندم
از پیر مكتب زحم تأدیب آزمودم
ظلمات زندان سراندیب آزمودم
عمرى به سوداى غمش بیگاه كردم
وین كاروانگه را نشستنگاه كردم
اى كاروانى را مسافر نام كرده
ما را پرستوى مهاجر نام كرده
دانى كه مرغان مهاجر نقشبندند
در غربت ار آزاد اگر نى، در كمندند
دانى كه مردان مسافر كمشكیباند
گر در زمین، گر آسمان، هر جا غریباند
دانى غریبان را دماغ رنگ و بو نیست
در سینههاى تنگشان ذوقى جز او نیست
دانى كه در غربت سخنها عاشقانه است
این قصه را با من بخوان، باقى فسانه است
این قصه را بر عرش اعلى روح خوانده است
بر عرشه در طوفان دریا نوح خوانده است
در شهر خاموشان خروش آمد كه برخیز
بر نخبه انسان سروش آمد كه برخیز
هان، در تباهى چند ذوق این دیارت؟
اى نوح! هجرت كن به نام كردگارت
اى كاروانى را مسافر نام كرده!
ما را پرستوى مهاجر نام كرده
دانى كه در غربت سخنها عاشقانه است
این قصه را با من بخوان، باقى فسانه است
وین قصه را پیوسته با تكریم خواندند
هم این حكایت را بر ابراهیم خواندند
كآواى هجرت را بلى گوى سفر شو
حالى ز حران سوى كنعان رهسپر شو
هم این ندا در طبع سارا كارگر شد
تا هاجر از سوداى انسش بارور شد
خود این نوا در جان سارا آذر انگیخت
تا چون ذبیح از دامن هاجر درآویخت
هم زین حكایت هاجر آهنگ سفر كرد
وین راز را سربسته در عالم سمر كرد
اى رازدان عالم بالا! خدا را
رازى شنیدى سر به مهر و آشكارا؟
این است آن سرّى كه با عام اوفتاده است
این است آن طشتى كه از بام اوفتاده است
این است جولانى كه مرسوم طرب نیست
این است عرفانى كه موقوف طلب نیست
این سیر ملّاحان نحوى بر قراضه است
صرف افاضه است این افاضه است این افاضه است
آنك برآمد هاجر، اسماعیل با او
بر بوقبیس استاده جبرائیل با او
پا بر بلند عرصه مشعر نهاده
تمكین احكام ازل را سر نهاده
بر اوج حیرت روح را پرواز داده
آنگه خلیلاللَّه را آواز داده
كاى پیشتاز! افتاده را واپس گذارند؟
اى راعى! آخر گلّه را بىكس گذارند؟
زین سو به شهر و واحه راهى هست آیا؟
ما را در این وادى پناهى هست آیا؟
هاجر فراز قلّه غمناك ایستاده
بر صخره ابراهیم چالاك ایستاده
كاى عورت! از من نیست فرمان مىگذارم
گردن به تیغ حكم پنهان مىگذارم
هاجر به پرسش كین غرامت بارى از اوست؟
در پاسخ ابراهیم، كاى زن! آرى از اوست
از اوست آرى، ما هم از اوییم ما هم
من سر به فرمان مىنهم، اكنون شما هم
چندى به لطفم پاسبانى داد بر تو
آرى مرا مالك شبانى داد بر تو
حالى تو را در مرتع خود دوست دارد
چندى مرا دور از تو لابد دوست دارد
گیرم تهىدستم - كه هستم - غلّه از اوست
از او شكایت كى توانم؟ گلّه از اوست
جاى تغافل نیست، ما پیغبرانیم
هاجر به رخصت گفت: ما فرمانبرانیم
آنگه فرو شُد بتشكن با بردبارى
آن قامت بشكوه، گم شد در صحارى
اى كاروانى را مسافر نام كرده!
ما را پرستوى مهاجر نام كرده
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
مر لوط را بر قوم خود قیّوم كردند
او را به هجرت راهى سدّوم كردند
از هفت شهرش هفت كس فرمان نبردند
عمریش بارى یكنفس فرمان نبردند
در فسق، در افساد، در فحشا تنیدند
تا رب انصرنى على القومش شنیدند
آنگه ملایك دررسیدند آتشینخو
بر جملگى نفرین و بر لوط آفرینگو
كاى لوط! هجرت را بساز اینك كه گاه است
تا صبحِ نزدیك اختر شب عذرخواه است
چون صبحِ صادق چهره از مشرق فرو زد،
برق غرامت بیخ این ظلمت بسوزد
پس لوط از آن وادى كلیمآسا برآمد
از محنت آن قوم جانفرسا برآمد
هم قصه یعقوب از این فصل بلند است
در شهر عشق از قصههاى دلپسند است
اى كاش ما را رخصت زیر و بمى بود
چون نى به شرح عشقبازیمان دمى بود
این نى عجب شیرینزبانى یاد دارد
تقریر اسرار نهانى یاد دارد
مسكین به عیّارى چه درویش است با او
در عین مهجورى عجب خویش است با او
در غصههایش قصه پنهان بسى هست
در دمدمهى او عطر دَمهاى كسى هست
زآن خم به عیّارى چشیدن مىتواند
چون ذوق مى دارد، كشیدن مىتواند
خود معرفت موقوف پیمانه است گویى
وین خاكدان بیغوله میخانه است گویى
تقدیر میخانه است با مطرب تنیدن
از ناى شكّر جستن و از دف شنیدن
و آن ناى را دَم مىدهد مطرب كه هستم
وز شور خود بر دف زند سیلى كه مستم
اى كاش ما را رخصت زیر و بمى بود
چون نى به شرح عشقبازىمان دمى بود
لاكن مرا استاد نایى دف تراشید
نى را نوازش كرد و من را دل خراشید
زآن زخمها رنگ فراموشى است با من
در نغمهام جاوید و خاموشى است با من
سهلست در غم دم فراموشى پذیرد
در باد نسیان شعله خاموشى پذیرد
حالى طراز نامه مطلوب است، بشنو
افسانه پرواز یعقوب است، بشنو
طالب به كنعان آمد و مطلوب را برد
سوداى راحیل آمد و یعقوب را برد
قهر محبان محض طنازى است گاهى
در بىسببسوزى سببسازى است گاهى
مقصود ابریشمفروش از كرم، پیله است
هجرت جوان را مىبرد، راحیل حیله است
افزون دویده روز در دامان جاده
چون صخره شب را سر به دامان بر نهاده
تا خود شبانگاهى نهانش در كشیدند
چون ذره از این خاكدانش بركشیدند
ممهورههاى آسمان را بر گشودند
این قلعه ذاتالصور را در گشودند
نامحرمان را پاسبانى برنهادند
وز بام گردون نردبانى در نهادند
بر آن ملایك در فرودى عاشقانه
لولىصفت گرم سرودى عاشقانه
آنگه ندا كردندش از اعماق آفاق
كاینك منم، من، رب ابراهیم و اسحاق
آنك تویى یعقوب، فحل برگزیده
خاص خلافت را ز كنعان بركشیده
حالى به رحمت منتشر خواهم به رادى
ذرّیهات را در زمین چون ریگ وادى
هر جا كه باشى با تو باشم، شادمان باش
خود من تورایم تو مرایى، كامران باش
یعقوب در مستى از آن سامان برآمد
در گرمگاه واحه بر لابان درآمد
راحیل را از خیمه او آرزو كرد
خود را به كیش آرزو تسلیم او كرد
مر چارده سالش به مزد و رایگانى
آموختند آموزگارانش شبانى
آنگه به شور نغمه پنهان قدم زد
یعنى كه هجرت كرد و در كنعان علم زد
اى نطق مرغان مهاجر فهم كرده!
اسرار ابراهیم و هاجر فهم كرده
خوانده طلسمات معانى سر به سر را
دانسته راز روح و نوح و بوالبشر را
احوال عالم را سراسر راز دیده
هر ذره را سیلىخور پرواز دیده
در جمله هستى فهم كرده سرخوشان را
در رقص و جولان دیده كوه و كهكشان را
سنجیده جذب جذبههاى كوهكش را
پرواز نرم صخرههاى مرغوش را
برخوانده سرّ شور ابسال و سلامان
در منطقالطیر غزلهاى سلیمان
درسى بهغیر از دفتر فطرت نخوانده
حرفى، مگر در لوحه هجرت، نرانده
خود چیست هجرت؟ حركت دایم در عالم
هستى است ابر بركت دایم در عالم
اسرار رویش در بهاران است هجرت
فهم سلوك برگ و باران است هجرت
هر ذرهاى اینجا به سودا مىخرامد
هر قطرهاى غرق تمنّا مىخرامد
هر ساجدى ذوق جلال خویش دارد
هر واجدى رو در كمال خویش دارد
وادى به وادى مىروند این كاروانها
تا شهر شادى مىروند این كاروانها
آنان كه حیرتنامه فطرت نوشتند
این رفتن پیوسته را هجرت نوشتند
لیكن به نفس خود به فتواى تقابل
مجبور و مختار است هجرت در تكامل
مجبور را در نطفه امشاج راندت
شصت قضا چون تیر تا آماج راندت
مختار را خود فهم كن از این معانى
هجرت كن از كنعان به مصر كامرانى
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
یوسف به كنعان بلا مستور بوده است
فیروزه در بازار نیشابور بوده است
جرم عقیق اندر یمن قیمت ندارد
یعنى اویس اندر قرن قیمت ندارد
آشفته بازارى كه در وى گوهرى نیست
در وى نقود پُربها را مشترى نیست
یوسف گرامىگوهر افزونبها بود
كنعان تهى از مردم گوهرستا بود
اول به لطف آیینه در پیشش نهادند
آنگه به انكار بداندیشش نهادند
گاهى كه از قدر خودش آگاه كردند
او را به كام مردم بدخواه كردند
خود مهر و ماه و یازده كوكب دمیدند
در پیشگاه حرمت و عزّش خمیدند
در سجده محراب ابرویش فتادند
تعظیم را در پا چو گیسویش فتادند
یوسف حكایت را بر اهل خویشتن برد
از عیش خسرو قصه پیش كوهكن برد
راحیل و یعقوبش به حیرت ایستادند
با او برادرها به غیرت ایستادند
در رشك او حیلت به حیلت در فزودند
تا بىپناه از حصن یعقوبش ربودند
در پا چو هابیلش به زارى درفكندند
در چاه كنعانش به خوارى درفكندند
قعر زمین بود، آسمان شد، چاهِ یوسف
در چاه چون عزلتگزین شد ماهِ یوسف
آنكس كه دردش داد، درمانش فرستاد
برگ تسلىهاى پنهانش فرستاد
گم كرد راهش را و دادش راهتوشه
در زرع معنى دانهاى را داد خوشه
اخوان به وادى از بد خود در اسارت
در چاه، یوسف گرم تحسین و بشارت
زآنسو ز »مدیان« كاروانى خسته از راه
رحل اقامت در فكنده تشنه بر چاه
آویخته در كام چَه دلو هوى را
تا خود چه كام و آرزو باشد قضا را
یوسف به رنگ آب روشن در سبو ریخت
در چاهش او جا داد و در دلوش هم او ریخت
فعل و عمل خود در ید آن كهنهكار است
این انتخاب زشت و زیبا اختیار است
پس آن عطشناكان به دلوش دركشیدند
از چَه به ذوق دلو آبش بر كشیدند
یوسف به سیر عرصه دلخواه وادى
چون ماه نخشب سركشید از چاه وادى
جلعادیان را حسن یوسف بر دوانید
لختى رمانید از وى و واپس كشانید
گفتند شاید ماهى چاه است یوسف
وآویخته در ریسمان ماه است یوسف
خود ماه را پیوسته جا بر آسمان است
این فتنه، ماه آسمان در ریسمان است
با رشته ماه آسمان را نسبتى نیست
خود آسمان و ریسمان را نسبتى نیست
در آسمان و ریسمان آن تشنهكامان
تا در رسیدند آن ظلومان از بیابان
كاینك غلام حلقه در گوش است ما را
كز غیبت او جوشش از دوش است ما را
با بخت خویش از نوش خوارى مىستیزد
هر چند گه از نابكارى مىگریزد
ما در تكاپویش به زحمت مىخروشیم
اینك گرش كس مىستاند، مىفروشیم
یوسف به انكار حسودان ایستاده
مهر سكوت از دُرج شكّر برگشاده
كاینان مرا در نسبت اخواناند، اخوان
فرزند »شكیم«اند و كنعاناند، كنعان
آنان به حاشا كاین برادر نیست، بَرده است
بفروختندش، این زیانكارى كه كرده است؟
جلعادیان آن ماهوش را برگرفتند
محمل فروبستند و ره از سر گرفتند
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
موسى چنین خواندم كه در مصر محن زاد
چون غنچه در پاییز خونریز چمن زاد
از گلبنش ناچیده، در آبش فكندند
بر زورق قسمت به غرقابش فكندند
در صحبت موجش به دریاها سپردند
او را به كشتیبان ناپیدا سپردند
در لجّه بر نى سنبلش را تاب دادند
خوبان عجب دستهگلى بر آب دادند
مىرفت و بر نى لطمه غرقاب مىخورد
از موج بازیگوش دریا تاب مىخورد
مىرفت و با او جامه دل خرق مىشد
مىرفت و با او آرزوها غرق مىشد
بر نیل از نى رسته جایى نیزهاى چند
در گِردَش از فرعونیان دوشیزهاى چند
دیدند تابوتى سبك در دام دریا
چون كشتى بىناخدا در كام دریا
از لجّهاش حالى به زحمت در كشیدند
چون یونسش از كام دریا بركشیدند
جستند و از رأفت فشردندش به سینه
بىنوح بر جودى فرود آمد سفینه
موسى به ذوق جذبه پنهان كشش یافت
بر سفره فرعونیان از او خورش یافت
آن غنچه كز بیگاه زادن در محن شد،
بالید و چون سرو سهى زیب چمن شد
شاخى كه از بیگاه روییدن بلا داشت،
از لطف سر بر طارم اعلى برافراشت
برق عنایتهاى پنهانى عیان شد
چشم و چراغ حلقه فرعونیان شد
تا در دماغش بوى هجرت حیرت انگیخت
سوداى پنهان در مزاجش غیرت انگیخت
رویید در جان نژندش بیخ شادى
بیرون كشید از مصر آبادش به وادى
اى بستر بىتابى اندیشه، صحرا!
اى عرصه مردان عاشقپیشه، صحرا!
اى پهنه دریادلى در خشكسالى
اى جلوه اندیشه را روح مثالى
اى قالب اوهام و تمثیل معانى
اى خیمهگاه لعبتان آسمانى
اى نقشبند این مصیبتنامه، صحرا!
اى جلوهگاه حیرت و هنگامه، صحرا!
اى در تو صد داوود و یحیى روح در اوج
اى با تو صد موسى و عیسى نوح بر موج
از هفت گنج دولت ماكان اول
در هفتخوان هجرت ما خوان اول
اى تا ابد یعقوب و یحیى خرقهپوشت
آنك رسید از مصرِ معنى جرعهنوشت
آنك رسید از گرد میدان شهسوارت
اى سرمه در چشم سبكتازان غبارت
اى وجد! مفتونت رسید از ره، برآشوب
اى نجد! مجنونت رسید از ره، برآشوب
این حسرتى را ذوق پنهان مىدواند
این هجرتى را سوز هجران مىدواند
موساست این، از مصر حسرت مىگریزد
از محنت هجران به هجرت مىگریزد
او را به چشم مردمى مهمان خود كن
سیراب جام چشمه حیوان خود كن
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
موسى به ارض قدسى »مدیان« درآمد
خضر عاقبت بر چشمه حیوان درآمد
زخم سفر را مرهمى درخورد جسته
رنج عطش را گنج آبشخورد جسته
از تشنهكامىهاى وادى رانده خرّم
چون كاروان حاجیان بر چاه زمزم
جان برده از خونریزى تیغ ملامت
بر چاه مدیان رانده از مصر غرامت
ره جسته از خوف بیابان در پناهى
بر چاهسار واحه از نخل و گیاهى
زرع و نخیلى در رهش بر چاه رسته
چون بیخ ایمان از دل آگاه رسته
در سایه او اشتران و ساروانان
و آنسوىتر دوشیزهاى چند از شبانان
همچون شقایقهاى در صحرا نشسته
چون آفتاب روز ابرى روى بسته
در تنگناى عرض فرصت ایستاده
بر آسیاب چَه به نوبت ایستاده
موسى در آمد بر سر چَه تشنهآسا
وز تشنگى بر آبگیران دشنهآسا
نوشید و نوشاند آن زنان محتشم را
سیراب كرد از مردى آن خیل و حشم را
و ایشان دعاى خیر آن بیگانه خواندند
گفتند تحسینى و معصومانه راندند
موسى بدان بیغوله غمناك دل بست
ملّاح مصر آرزو، بر خاك دل بست
پیوست با خیل و نخیل و ساروانان
شهزاده فرعونیان گشت از شبانان
از خرمن »یترون« كاهن خوشه مىبرد
تیمار هجرت را از او رهتوشه مىبرد
بىباغبان این كشته را آفات و عیب است
پیر شبان وادى ایمن »شعیب« است
شب بود و شببو بود و شب قول و غزل بود
موسى به آیین شبانان در جبل بود
آنان كه »صهبا« را ز مینا مىشناسند،
»حوریب« را بر طور سینا مىشناسند
»حوریب« بر دامان سینا جایگاهى است
نى نى، غلط شد، جایگاهى نیست، راهى است
راه عروج سرخوشان تا بىنشان است
راه فرود مهوشان از كهكشان است
راهى است زاو حیران دل آگاه مانده
راهى است موسى اندر او گمراه مانده
بر قلههاى آتشین راهى است »حوریب«
دلدوز گفتم، دلنشین راهى است »حوریب«
شب بود و شب، بوى صبا، بوى خدا بود
موسى به بویى با صبا در صخرهها بود
گم كرده دامان از گریبان در سیاهى
ناگه پریشان ماند و حیران در سیاهى
پوشید لَختى دیده و بگشاد لختى
از نور و نیران چون توان دیدن درختى؟
موسى ز وحشت سر نهاد و دیده پوشید
وآن كوهساران ناگهانى برخروشید
كاینك منم من، »اَهیَه« هستم آنكه هستم
پس فاعبدونى گفت، یعنى مىپرستم
آنگه به تعلیم رسالت رتبتش داد
یعنى پس از بیگانگیها قربتش داد
گل كرد پنهان بیخ شادى بار دیگر
موسى به مصر آمد ز وادى بار دیگر
موسى به مصر آمد، صلاى زندگى داد
اسباط را در بندگى تابندگى داد
بر طبع دیوان ازل فالى عیان زد
آتش شد و و در خرمن فرعونیان زد
درماندگان را وعده لطف نهان داد
آن قومِ در ره مانده را توشوتوان داد
تا نغمه هستى به غربت ساز كردند
وآن هجرت مردانه را آغاز كردند
در بستر ره نیل رهجویان روان بود
موسى چو رایت پیشتاز كاروان بود
مىرفت و با او شوكت صد روح بر اوج
مىرفت و با او هیبت صد نوح بر موج
مىرفت و با او تیرگیها خرق مىشد
مىرفت و با او ظلم و حرمان غرق مىشد
مىرفت و حكم فتنه را مطلوب مىخواست
مىرفت و از فرعونیان آشوب مىخواست
مىرفت و آن قوم شقى شمشیر بسته
خنجر به كین حنجر تقدیر بسته
مىرفت و آن زورآوران از پى شتابان
تا نیل خونین برگشایند از بیابان
موسى و قوم از آرزو تا نیل راندند
وآنگه به عجز خاكیان بر آب ماندند
بیرون ز حكم رفته كس گردن نیارست
بر آب جز ماهى گذركردن نیارست
بر نیل، ماهىوش به ساحل پشت كرده
موسى در آمد آن عصا در مشت كرده
بگشاد آن بازوى رحمانى به مستى
عالم ز سهم آن بلندى یافت پستى
بر سنگ زد عقد كیاست را كه بگشا
بر نیل زد چوب سیاست را كه بگشا
بحر مشیت موج زد تقدیر بشكست
وآن سد نیل از نعره تكبیر بشكست
موسى و قوم از سرخوشى در آب راندند
فرعونیان از بیخودى بر آب ماندند
لختى تماشا را به حیرت مانده بر جا
آنگه ز غیرت رانده چون موسى به دریا
آن موجها ناگه ز یكدیگر بریدند
در عرصه آن راه رحمانى دویدند
موسى و قوم از نیل سرخوش برگذشته
و آب از سر آن نابكاران درگذشته
در فصح هجرت یوم حق یوم رهایى
آغاز شد با موسى این كوچ خدایى
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
هفتاد باب از هفت مصحف بر نبشتم
این فصل را خواندم ورق را در نبشتم
از هر گیاهى سرو بستان بركشیده است
و ز دفتر ما این ورقها برگزیده است
از فصلها نیكوترین فصلى بهار است
این نوبهار چار فصل روزگار است
افسانه كردند آنچه را افسانه كردند
تا كعبه را هم در زمین بتخانه كردند
در محضر هستى عدم را بركشیدند
ارباب تردستى »صنم« را بركشیدند
بیخ درخت كفر را در گِل نشاندند
لات و هبل را بر سریر دل نشاندند
پاى تغافل بر سر پیمان نهادند
اصنام را در معبد یزدان نهادند
در شرك گم شد قبلهگاه بتشكنها
چون دیر كاهن از صنمها و وثنها
مىرفت كز نسیان بخشكد شاخ امّید
مىرفت كز كفران، برآید بیخ توحید
مىرفت كآواز خدا خاموش گردد
میراث ابراهیمیان فرموش گردد
مىرفت تا در تیه سرگردان بمانیم
مىرفت تا جاوید در حرمان بمانیم
مىرفت تا لوط از اجابت مانده گردد
موسى به تیه آرزوها رانده گردد
مىرفت تا یحیى به كوه و بیشه سازد
مىرفت تا عیسى خموشى پیشه سازد
مىرفت تا نوح بنى فرموش گردد
مىرفت تا بانگ خدا خاموش گردد
در گرمگاه نیستى، در سوك توحید
عطر محمد در دماغ مكه پیچید
عطر محمد عطر باغ انبیا بود
عطر محمد عطر خون، عطر خدا بود
بوى خداى نوح و آدم، بوى توحید
بوى خدا در كوچههاى مكه پیچید
آن بوى را برزن به برزن برتنیدند
و ز باد برزن عطرگیران درشنیدند
با او فراهم آمدند آن بادهنوشان
در غربت مسكین آن بیهودهكوشان
از جامهاى نغز معنى مست گشتند
در نیستى از جام هستى مست گشتند
بر شد ز شور و مستى آن طرفه ساغر
از شهر بتها نعره اللَّهاكبر
برخاستند از قوّت آن گفته از جاى
آن زورمندان ظلوم خفته از جاى
خواندند از تكبیر و وحیش بیم دیگر
دیدند در دیدارش ابراهیم دیگر
گفتند اینك از تبار پارسایان
خصم دگر، خصم هبل، خصم خدایان
سهل است اگر كیشى دگر بنیاد سازد
بنیاد كیش كهنه را برباد سازد
تا چند از او چون باده اندر خُم بجوشیم
وقت است اگر در طرد و آزارش بكوشیم
بستند میثاق آن ظلومان بار دیگر
رویید در صحراى معنى خار دیگر
بر راه بالید از همه سوى و گران شد
و اول بلاى نازكان كاروان شد
و آن نازكاندیشان رهزن بر گذرگه
چون سنگ در معبر، چو خار فتنه در ره
از كین احمد دشنهها را زهر دادند
آنگه ندا در واحهها و شهر دادند
كآنك غلامانى كه دل با او نهادند
خود دین و دفتر را بدان جادو نهادند
در طبعشان جز ریمنى هرگز مبادا
از زخم ماشان ایمنى هرگز مبادا
آشفت خواب ناز شمشیر از غلامان
پر شد ركاب كند و زنجیر از غلامان
در چارمیخ فتنه از فرط جراحت
پژمرده شد شاخ فراغت، مرد راحت
چون در بهاران كوه و دشت از رازیانه
پر شد فضا از بوى زخم و تازیانه
پرمایه شد از زخم آن میثاق، بیداد
رونق گرفت از تخته و شلاق، بیداد
ز ابن هشام و شبیه و آل امیّه
یاسر فروافتاد و در خون شد سمیّه
خون ریخت ز آغاز محبت عشق از ایشان
و آخر ز حرمان جمع ایشان شد پریشان
فرسود جان عاشقان از غصه فرسود
تا سیّد ایشان را به ترك مكه فرمود
فرمان هجرت داد و آن پاكان شنیدند
همچون پرستوهاى عاشق پَركشیدند
چون آهوان بر ریگ صحرا پا نهادند
و آن آفتاب خسته را بر جا نهادند
سیّد مضیق مكه را میدان لا دید
داد ولا داد و بلا دید و بلا دید
بس خارها كز فتنه در راهش نشاندند
بسیار خاكستر كه بر رویش فشاندند
بر قامتش سنگ مصیبت آزمودند
اینگونه او را در محبّت آزمودند
سیّد همان حرف نخستین دَرج مىكرد
عمرى به امید عنایت خرج مىكرد
تا در كمین كعبه روزى آن جهولان
آن هرزهلایان، نابكاران، بوالفضولان
دستى بر آیین رذالت برفشاندند
با دست بوجهل آن ولى را در كشاندند
آن عقل عالم را چو خود دیوانه خواندند
راندند از بیهودهگویى، آنچه راندند
آنگه حجاب مردمى از رخ نهادند
دست تعدّى بر ولىّ حق گشادند
ایشان در این هنگامه، كز پى خاست گردى
اسبى، سوارى، شیرگیرى، شیرمردى
بانگ از جماعت خاست كاكنون حمزه آمد
شاهین كوه و شیر هامون، حمزه آمد
آن مرد مردانه فرود آمد چو كوهى
و ز سهم او در جان نامردم شكوهى
در دست كرده آن كمان ایزدى را
كاینك بدى بین، كاین جزا آمد بدى را
پس آن كمان را بر سر بوجهل بشكست
لختى فراتر رفت و در معشوق پیوست
سید، سلام ایزدى بر جان او باد
بر پیروان و عترت و یاران او باد
دید آن ولایت تنگنایى دردناك است
آزاده مردم را بیابان هلاك است
وامانده خود در كار اذن هجرت خویش
واماندگان را اذن هجرت داد در پیش
آنگه سروش آمد كه، برخیز اى محمد!
اى خوب، اى پاك، اى دلاویز، اى محمد!
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
دردانهاى در طبع هر سودایىاى هست
هر كور را در كار خود بینایىاى هست
كیل سماع راست را مستى نوشتند
معیار دور باده را هستى نوشتند
پیران ما در نفى طاقت مىسرودند
ناكشته را با داس طاعت مىدرودند
پیران ما از چیستى حرفى نراندند
در گوش ما جز نیستى حرفى نخواندند
ما را ز رشك كیش و ملّت منع كردند
پیران ما، ما را ز علّت منع كردند
ز ایشان به غیر از عاشقىمان ملّتى نیست
جز عاشقى مر عاشقى را علّتى نیست
ما را به غیر از اهل ما چون مىشناسد
آنكس كه لیلى دیده مجنون مىشناسد
جویند اگر آشفته را در نجد جویند
گویند اگر ناگفته را در وجد گویند
در وجد این ناگفته را بىكاست گفتم
اى دیرباور! هر چه گفتم، راست گفتم
گفتم اگر در خرمنى گیرد اگر نه
گفتم اگر طبع تو بپذیرد اگر نه
از من چه آید مر تو را جز دلقبخشى؟
من لقمهبخشى مىكنم نى حلقبخشى
بر جادههاى هجرتت زین پیش بردم
تا قلههاى حیرتت با خویش بردم
اى همسفر! صد نكته دلكش گرفتى
گیرم كه دست از دور بر آتش گرفتى
لیكن كجا ناباروان عبرت پذیرند
تا چون سمندر خیره در آتش نمیرند
صدق و حیا مقبول طبع صافى افتد
رمز و اشارت عاقلان را كافى افتد
حرف صفا البته با غَش در نگیرد
با چون تویى، دانم جز آتش درنگیرد
ور نه مرا زان مایه حرفى چند باقى است
وصف شكر راندم، و لیكن قند باقى است
قند است آن هجرت كه حیدروار باشد
آن باقى اندك بود و این بسیار باشد
سیر حسن در وادى هجرت چه دانند؟
آنان كه از افسانه جز حیرت نخوانند
از مكه تا »تف« از حسینش حیرتى نیست
هركس كه خونآلودِ زخمِ هجرتى نیست
وین اولیا را سربهسر تا میرِ موعود
آیا چه داند آنكه جز افسانه نشنود؟
حالى تو اى افسانهپرداز عیانبین
چشم نهان بگشا و در اسرار جان بین
ور این میسر نیستت، اى مردهباور!
همچون سمندر رخت خود در آتش آور
هنگامه میعاد خونینى دوباره است
باور كن، اینك رجعت سرخ ستاره است
بردند گویى مژده عود فلق را
بر بام گردون رایت سرخ شفق را
بوم سیاه شبسُرا را پر بریدند
شب را به تیغ فجر خونین سر بریدند
در جان عالم جوشش خون حسینى است
اینك قیام قائم مهدى، خمینى است
اى قاصد خونین مرغان مهاجر!
فرزند صدق مصطفى، فرزند هاجر!
اى وارث خون حسین و خون یحیا!
میراثدار مرتضى، دلبند زهرا!
اى مرج عذرا را تو وارث! نوبت توست
اى آل طه را تو وارث! نوبت توست
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود
هر روز عاشورا و هر جا كربلا بود
قابیلیان بر قامت شب مىتنیدند
هابیلیان بوى قیامت مىشنیدند
جان از سكوت سرد شب دلگیر مىشد
دل در ركاب آرزوها پیر مىشد
امّیدها در دام حرمان درد مىشد
بازار گرم عاشقىها سرد مىشد
دیگر شده عشق از نزارى در هوسها
خو كرده مرغان صحارى با قفسها
شبزادها را هرگز از شادى خبر نه
طفل قفس را هرگز از وادى خبر نه
از جستوجوها رنگ خواهش برده بودند
پنداشتى خود آرزوها مرده بودند
دیدم شبان خفته را، تبدار دیدم
بر خفته شب شبروى بیدار دیدم
مردى صفاى صحبت آیینه دیده،
از روزن شب شوكت دیرینه دیده
مردى حوادث پایمال همّت او
عالم ثناگوى جلال همّت او
مردى به مردى دیو را در بند كرده
با سرخوشان آسمان پیوند كرده
مردى نهان با روح همپیمان نشسته
مردى به رنگ نوح در طوفان نشسته
مردى شكوه شوكت عیسى شنیده
موسىصفت بر سینه سینا تنیده
مردى ز ننگ آسوده، عزّ و نام دیده
مردى شكوه و عزّت اسلام دیده
مردى به مردى دشنه بر بیداد بسته
در خامشى قدقامت فریاد بسته
مردى تذرو كشته را پرواز داده
اسلام را در خامشى آواز داده
كاى عالمى آشفته، چند آشفتن تو؟
گیتى فسرد از فتنه، تا كى خفتن تو؟
ابر و نباریدن، چه رنگ است این چه رنگ است؟
تیغ و نبریدن، چه ننگ است این چه ننگ است؟
یاد شهیدانى كه در بدر آرمیدند
نامردم آزردند و مردى آفریدند
یاد عزیزانى كه بر خندق گذشتند
سنگین بساط ناروایى درنبشتند
یاد احد، یاد بزرگیها كه كردیم
آن پهلوانیها، سترگیها كه كردیم
شبگیر ما در روز خیبر یاد بادا
قهر خدا در خشم حیدر یاد بادا
كو آن بلندآوازگیها، چیرگیها
استیزه چون شمس و قمر با تیرگیها
كو آن اباذرهاى آشوبى خدایى؟
پیغمبران زهد و آزادى، رهایى؟
عمارها كو، زیدها مقدادها كو؟
آن دادگرها در شب بیدادها كو؟
كو میثم، آن خرمافروش نخل طاها؟
كو اَشتر آن دست على در روز هیجا؟
اینك كه آیا ضامن این دین و دَین است؟
آیا كدامین دست نصرت با حسین است؟
اى حزب روحانیت، اى حزب خدایى!
تا كى خموشى، مردگى محنتفزایى؟
ناموسها مردند و مردیها فسردند
بردند دیوان خاتم و افسانه بردند
مردم به كام دشمن خونریز ماندند
در اضطراب شام محنتخیز ماندند
از بىكسى آزادگان را مهترى نه
زنجیرها سنگین شد و زورآورى نه
وقت است اگر همّت بسوزد میغها را
عریان كند در دست مردان تیغها را
وقت است اگر بر مادیانها زین ببندیم
از سرخى خون بر زمین آذین ببندیم
فیض ازل بر گفتِ رهبر دلگمارید
خون شد به رنگ ابر و در فیضیّه بارید
مردان روحانى به میدان پا نهادند
آنك جواب عشق را مردانه دادند
جانانه در میدان دل پیكار كردند
طاغوت را از خوابِ خوش بیدار كردند
طاغوت را این زخم جانفرسا برانگیخت
تا حكم خونین راند و نامردانه خون ریخت
از سیل خونها بر زمین تكبیر رویید
هر قطرهاى بذرى شد و شمشیر رویید
گفتند از این هنگامههامان پند بایست
آن شیر شمشیرآفرین در بند بایست
پس نازكاندیشانشان تدبیر كردند
شیر خدا را خسته در زنجیر كردند
شورید از این هنگامه گیتى بار دیگر
اى شور عاشوراى ما تكرار دیگر
آخر بهاى زندگانى چند باشد؟
ننگ است اگر ما زنده، او در بند باشد
هیهات بر ما از كساد قیمت او
اى جان صد چون ما فداى همّت او
او كیست ما را گر حیات و زندگى نیست
بى او حیات و زندگى جز بندگى نیست
بى نور آیا اخترى تابنده دیدى؟
یا بىحیات آیا كسى را زنده دیدى؟
جوشید خلق از چارسوى ملك ایمان
خه، آفرینا، حبّذا وقت كریمان
از ملك شیراز و رى و دشت ورامین
در ابر خونین تیزپَر شد مرغ آمین
از خاك مشهد شهد رحمت انگبین شد
از قم، »فقم« در گوش عالم در طنین شد
بر باد نسیان نبیه بیداد دادند
مردانِ مرد اینسان صلاى داد دادند
دژخیم طاغوت از حوادث سنگ خورده
زخم حقارت دیده، داغ ننگ خورده
از كند و زندان و ستم طرفى نبسته
زین بازى طفلانه پیشانى شكسته
برداشت زنجیر از امام پاكبازان
قهرآوران، خصمافكنان، دشمنگدازان
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
پیر خرابات خدا دیر مغان را
بگشاد سرخوش مژدگانى سرخوشان را
یاران! سماع راست را آیین ببندید
میخانه را با شمع و گل آذین ببندید
تا كى خمار، اى خستگان! تا كى خموشى؟
امشب دماغى تَر كنید از بادهنوشى
جان را كمر ببندید و با جانان بخوانید
اى مطربان شنگ خوشالحان! بخوانید:
كاى از اسیران كمندت خستهتر ما
از زمره زنجیریانت بستهتر ما
در جلوهگاه عرض استغنا و حاجت
بگسستهتر ما از تو و پیوستهتر ما
با زخم صیدانداز چشم دلشكارت
از جعد زلف سركشت بشكستهتر ما
اى با خیالت از رهایان ما رهاتر
از هر دو عالم در كمندت رسته تر ما
تا چند استغنا و هجران تو... تا چند
دلبسته تر ما با تو و بگسستهتر ما
یاد آر از زنجیریان جعد مویت
اى از اسیران كمندت خستهتر ما
هر چند مستىها فزون شد، غصه پژمرد
آن شب غم از رشك حریفان خون دل خورد
آن عقلِ كامل حلقه را رنگ جنون داد
بیگانه را انس حریفان جام خون داد
دیدند با طوفان هستى برنیایند
با آن خماریها به مستى برنیایند
از خشم یكسر گشته چون تَنَدر خروشان
گفتند: هان! این باده دور از بادهنوشان
پس سوك بنیانسوز خود را عید كردند
آن قائد فرزانه را تبعید كردند
اى چارهفرماى جهان، اى از جهان بیش!
اى دین خنجرخورده، اسلام، اى بهین كیش!
اى زخم اعصار و قرون بر پیكر تو
پیوسته زنجیر حوادث لنگر تو
آیا بشر را طرفه پیرى زاده چون تو؟
آیا جهان را دستگیرى زاده چون تو؟
آیا در عالم جز تو كیش دلپذیرى است؟
آیا تو را در شفقت و رحمت نظیرى است؟
آیا مخالف پرتوانتر دیده از تو؟
آیا منافق مهربانتر دیده از تو؟
این مایه طرد و ترك تو، فریاد از انسان
واى از ظلومتى و جهولى، داد از انسان
در حضرتت زین غم فسردیم از خجالت
اى كیش خنجر خورده! مردیم از خجالت
زینمایه تقصیر و عنا شرمنده ماندیم
خصمان ما كردند و ما شرمنده ماندیم
شرمنده از قرآن و دین و دفتر خود
شرمنده از حلم و شكیب رهبر خود
آیا كدامین ژاژ را بر او نخواندند؟
آیا كدامین زخم را بر او نراندند؟
زآن نابكاریها كه قم را سوخت یكسر
فیضیهها از سوز او افروخت یكسر
زآن حصرهاى بىدریغ رهبر ما
و آزردن مردان فحل دیگر ما
از ترك آیین و ادب در روى رهبر
وآن رهزنىها در حریم كوى رهبر
از آنهمه جور جفا و غدر و تقصیر
از محبس تنگ امام و زجر و زنجیر
از رنج تبعید و جفاى ترك و رومى
وآن فتنههاى پارسى، آن مایه شومى
از بدسرىهاى عرب در ملك بغداد
و آن جیرهخواران نجف، آن مایه بیداد
شرمندهایم، اى روح قرآن! تا قیامت
شرمندهایم از روى اسلام، از امامت
شرمندهایم از كربلاهاى حسینى
مدیون الطاف حسینیم از خمینى
این پیر رهبر با اسیران در بلا بود
با ما حسینآسا به دشت كربلا بود
گو اینكه از وى مدتى مهجور ماندیم
لاكن به معنى كى ز مهرش دور ماندیم؟
ما را سزاوار مروت سرورى كرد
با ما به هرجا بود و ما را رهبرى كرد
با ما نمود از رفق و رحمت وز مدارا
رمز امامت را در عالم آشكارا
وآن نایبانش حقگزارانند ما را
بر كِشتِ جان تشنه بارانند ما را
الطافشان تا حشر در گفتن نیاید
در باقى آویزم كه شكر از من نیاید
غولان عزاى كفر و كین را عید كردند
اسلام را از ملك خود تبعید كردند
راندند از كوى محبت آشنا را
خاموش كردند از نواى ناى وفا را
رندان شب كاشانه را بىنور كردند
آن باده را از بادهنوشان دور كردند
لبریز شد جام ضلالت بار دیگر
پژمرد ایمان و اصالت بار دیگر
صدق و امانت مرد و اغوا شعلهور شد
سالوس در ایوان تقوى جلوهگر شد
تزویر و حیلت جلوه ایمان گرفتند
ماران سرمادیده، از نو جان گرفتند
زاغان سپاه كین به باغ دین كشیدند
از عندلیبان خوشآوا كین كشیدند
در گلشن ایمان حق كفران نشاندند
تیغ و تبر بر ریشه ایمان نشاندند
از باغ گل سر و صنوبر را شكستند
شاخ درختان تناور را شكستند
از خون صاحبهمتان جیحون گشادند
از چشمههاى چشم مردم خون گشادند
تا دین و دفتر را بشویند از حقیقت
پیرایه بستند عارفان را در طریقت
جهل و جنون را دین و دانش نام كردند
از كین و غدر و حرص و خواهش دام كردند
از خون و خوان ما به دشمن كام دادند
وین طرفه رندى را تمدن نام دادند
كفر فرنگ و جهل هندو بار كردند
اسلام را از جور و جادو خوار كردند
از فتنههاشان پارسىگو روسیَه شد
ماهیت اسلام و ایرانى تبَه شد
امّید را بیم عبوس از پا درافكند
توحید را شرك مجوس از پا درافكند
معیار ما شد در جهان ویرانپرستى
ایزدپرستیهاى ما، ایرانپرستى
از كورُش و داراى مسكین باج بردند
محنت به ما ماندند و تخت و تاج بردند
ما را به جام بیخودى مدهوش كردند
بر سفره ما خون ما را نوش كردند
از نام عالمگیر ایران ننگ ماندند
از ما در عالم سایهاى بىرنگ ماندند
از سنت و خوى كهن رسمى تهى ماند
از شعر و فرهنگ و هنر اسمى تهى ماند
خاموش شد عرفان و نورانیّت ما
فرموش شد ایمان و روحانیّت ما
جز سایهاى زآن ملّت دانا نبودیم
بودیم ما در خانه، امّا ما نبودیم
در ما فراموشید وحشت لاتخف را
و ز یاد ما آن حكمتآموز نجف را
اسلام، شد با كافران از خاطر ما
رفت آن امام مهربان از خاطر ما
بى او صراط مردمى باریكتر شد
با دورى او رنج ما نزدیكتر شد
طغیان طاغوت آتشى از كین برآورد
كفران دمار از دودمان دین برآورد
خاك مذلّت بر سر قوم خدا ریخت
پیدا و پنهان تیغ راند و خون ما ریخت
بسیار سرها در سر كار وفا شد
تنها بسى آماج زخم تیرها شد
بسیار دست و پا و پیكر، آشنایى
فرموش كردند از دم تیغ جدایى
از بىكسىها مردى و گردى گم آمد
تا كاردها بر استخوان مردم آمد
شبهاى ظلمتزا نوید قدر دادند
در خامشیها وعدهمان از بدر دادند
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
باز آن قیامت قامت بنشسته برخاست
پشت و پناه امت بشكسته برخاست
برخاست در كف تیغ طرد و ترك و حاشا
آن نوح موسىقامت یوسف تماشا
احیاء دین و قلع و قمع كفر و كین را
آغاز كرد آن هجرت شورآفرین را
رایت به قمع فتنه بیرون از نجف زد
بر امّت اسلام، بانگ لاتخف زد
چون مصطفى راهى شد از جور عنودان
آتش فكند از قهر، در جان حسودان
با شور ابراهیمیان عرض و لا... كرد
گوئى حسین از كعبه قصد كربلا كرد
از عمق جان اسلامیان خواندند او را
از كفر، سیلىخوردگان راندند او را
با آنكه میلش سوى اهل خویشتن بود،
پیر پدر مشتاق ابناى وطن بود
در غربت از پوینده خالى شد ركابش
یعنى فرود آمد به مغرب آفتابش
بر كفر ایران نوبتى دیگر خروشید
اسلامِ سیلىخورده بر كافر خروشید
در دل نه بیمش دیگر از گرمى نه سردى
طاغوت را آواره كرد از پایمردى
آخر به مردى چاره سردرگمى یافت
داد بزرگى داد و عزّ و مردمى یافت
چشم جهان، حیران كافرسوزىاش شد
تا قابلیت از رشادت روزىاش شد
وز آن قبولى آن امام رفته ما
مشتاق شد، مشتاق جمع تفته ما
در آسمان بر ابرها پُر شد ركابش
از مغرب عالم برآمد آفتابش
مژدهاست گویى در خبر آخر زمان را
خورشید از مغرب فروزد آسمان را
گیتى به كام خلقِ بازیگر نمانَد
و ز توبه كس را بهرهاى دیگر نمانَد
آنك ز مغرب مطلع شمس امامت
اینك به مشرق تیغ و میزان و غرامت
این قصه گو پایان ندارد تا به محشر
حالى »معلم« این سخن بگذار و بگذر
زین مایه در درمان درد حیرت خویش
شو، چارهاى كن در بسیج هجرت خویش
زین بیخودىها مركب غیرت برانگیز
گامى برون نه از خود و با وى درآمیز
از: بهترین
غزل های
مهرداد اوستا |
با من بگو تا كيستي, مهري بگو, ماهي بگو
مرو
نيي
وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شب
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم
|
نظرات شما عزیزان:
منم لینکتون کردم
سلام مبنو جان ممنون و متشکرم موفق باشبد
برچسبها: استاد رحیم دیندار(کامران) شاعر نویسنده محقق پژوهشگر و دانشمند معاصر ایران و جهان